امامزاده متروک
«برا چی تو هیچکدوم از نقشه های توپوگرافی اثری از این خرابه نیست؟» مهندس جوان سرش را درنقشه های پهن شده روی میز فرو برده و دستها در موهای آشفته اش بی هدف می کاویدند. پنکه ای با صدای ویز ویز از گوشه کانکس دم کرده از هوای گرم، تنها داغی هوا را بر صورتش پخش می کرد.

امامزاده متروک
الآن یک هفته است که در محل جدید مستقر شده اند. وسط بیابانی که از هر طرف کیلومترها با آبادی فاصله دارد. جاده ای که میبایست شهر شرنگ را به مرکز استان برساند. یکسال است که کار شروع شده. قطعات دیگر پروژه از این قسمت جلوترند. آنهم به خاطر اینکه مدیر پروژه این قطعه، شش ماه پیش استعفا کرد، یا بنا به حرف کارگرها از کار برکنار شد. کارگاه دو ماه بدون سرپرست اداره می شد. با ورود این مهندس جوان کار سرعت گرفت. ولی از وقتیکه در محل جدید کارگاه با بنای متروکه ای در امتداد مسیر جاده روبرو شدند، کار دوباره قفل شد.
نقشه های روی میز را لوله کرد و سر جایشان گذاشت. کلاه آفتابگیرش را برداشت و از کانکس خارج شد. تک وتوک افراد گروه اینجا وآنجا به ظاهر سرشان را به کار مشغول کرده بودند.
«مهندس! بلاخره چیکار می کنین؟» سرپرست راننده ها با تسمه دینامی در دست به مهندس نزدیک شد. «یک هفته است که کار تجهیز کارگاه تموم شده. بیشتر از این نمیشه کارگرا رو مشغول نگه داشت. اگه کارگاه بخواد مث شیش ماه پیش دوباره تعطیل بشه بیشتر این بدبخت بیچاره ها از نون خوردن می افتن.»
کلاهش را بر سرش جابجا کرد و بی آنکه جوابی بدهد به سمت خرابه راه افتاد. بنایی نیمه ویران با دیوارهای قطور کاهگلی که گنبدی سنگین را بر خود تحمل می کند. یک دهنه ورودی که نشانی از در و پیکر بر آن باقی نمانده است. به داخل می رود. ستون نور باریکی از سوراخ بالای گنبد گوشه های خرابه را معلوم می سازد. در وسط بنا خاک حالت کپه شده دارد. شاید نشانۀ قبری در زیر آن باشد. شاید هم در اثر مرور زمان به این شکل درآمده باشد. در گوشه ای، مقداری خرت و پرت و زیلوی خاکی مچاله شده ای تلنبار شده است. گویا خیلی وقت پیش کسانی اینجا اطراق کرده بودند. «…گنبد به این سنگینی با دیوارهایی به این قطوری را برای چکاری ساخته اند؟ اونم تو این برّ بیابون…» به محوطه کارگاه برگشت. سرپرست راننده ها را صدا زد: « آقای پیراسته! ماشینا رو راه بنداز! مسیر رو بازکنین!»
« بقعه امامزاده رو خراب کنیم؟»
امامزاده متروک
« اونجا امام زاده نیست. یه خرابۀ متروکه است.»
«ولی دو سه تا از کارگرا میگن اینجا قبلاً بقعه امام زاده بوده. خودشون تو بچگیشون دیدن.»
« این حرفا رو بذارین کنار! کارو شروع کنین! هر کی هم نمی خواد کار کنه برگرده سرخونه زندگیش.»
کارگران و راننده ها غرولندکنان سراغ ابزار و وسایلشان رفتند. یکباره فضا از صدای غرش ماشینهای سنگین پر می شود. شنی بولدزر همچنان که بر روی زمین چنگ می اندازد، نعره کنان به سمت بنای متروک می خزد. چنگالهایش را در دیوار فرو می برد. پرگاز سعی می کند دیوار را ازجا بکند. صدای نعره بولدزر ممتد بالا میرود تا آنکه تکه بزرگی ازدیوار را کنده و با خود به عقب می آورد. به قسمت دیگری از دیوار حمله می کند. با بیرون آوردن دیوار، زیرگنبد نمایان می شود. چتری باز در انتظار بارانی که انگار هیچ گاه نباریده است. بولدزر دیوار کناری را هدف قرار می دهد. با تخریب آن، گنبد خود را بر صحن بقعه رها می سازد.
گرد و غبار که فرو می نشیند کامیونها برای آواربرداری از راه می رسند. مهندس به سمت کانکسش برمی گردد.«…اگه کارا خوب پیش بره می تونم با نرگس بریم سر خونه زندگیمون. یعنی میشه بلاخره بعد پنج سال زندگیمونو شروع کنیم؟…» صدای غرش ماشینها قطع شد. فریادهای نامفهوم کارگران بلند شده بود.
«…یا حضرت عباس! چی شده؟ چه اتفاقی افتاد؟…» به سرعت به سمت آوار دوید. « معجزه شده!» کارگری که به سمت مهندس می آید دستانش را در هوا تکان میدهد: «آقای مهندس! بدن امام زاده سالم لای چنگکها پیدا شده.»
« چی میگی؟ کدوم امام زاده؟»
« آقا کفر نگین. همه میدونن که فقط امام زاده ها بدنشون تو خاک نمی پوسه.»
بدن مرد میانسالی لابلای زیلوی پاره و خاک گرفته روی آوارهای تخریب قرارگرفته بود. مهندس کناری ایستاد. کارگران شیون کنان به سر و روی خود میزدند.«…لااله الا الله…الله اکبر…یا حسین! …یا علی!…» همه دور تا دور جنازه را گرفته بودند و سینه میزدند.
نفهمید چه مدت گذشت و اینهمه آدم ازکجا آمدند؟« شما مسؤل اینجا هستید؟» افسر پلیسی بیسیم بدست کنارش ایستاده بود. « گروهبان کریمی! مردمو متفرق کنین! آقا! شما باید برای ادای پاره ای توضیحات بیاین پاسگاه»
مهندس جوان، که حالا گرد و خاک بر سر و رویش پیرتر نشانش میداد، بی هیچ حرفی همراه افسر پلیس رفت.
امامزاده متروک
دیدگاهتان را بنویسید