خیابان در خیابان به دنبالت امدم.

اری خودت را می گویم!

تو خوب می دانی حرف دلم را، اما انقدر خود خواهی که لحظه ای برایم صبر نمی کنی تا به تو دنیای عجیبت برسم. درست است خودت را می گویم! از ابر ها نشانت را گرفتم، باریدند. از تو برای اینه ی روبه رویم گفتم، شکست. نشانی ات را روی شیشه های مغازه ها نوشتم اما ترک برداشتند و اسمت نا خوانا شد.

پیدایت نکردم!

برایت شعر های زیادی سرودم اما ان ها هم از وزن خارج شدند و سر به بیابان گذاشتند! قافیه های زیادی مثل تو پیدا شد، اما هیچ کدام تو نمی شدند. سراغت را از پدری داغ دار گرفتم، اما او فقط گریست و اسم دخترش همراه اشک از چشمانش جاری شد.

قدم به قدم از تو خواندم. مردم شهر رد می شدند و برایم ابراز تاسف می کردند. میدانی، من حتی نگاهشان هم نمی کردم. می دانستم اگر تو باشی حتی بخاطرم لحظه ای نمیمانی و به اشعارم گوش نمی دهی. پس چه دلیل داشت که غریبانه میان انها بگردم؟! سال ها به تو فکر کردم. حتی زمانی که به دنیا نیامده بودم. هیچ کس از تو چیزی نمی دانست. کسی تو را نمی شناخت. از ولگردی پیر اسمت را شنیدم. می گفت چند سالی است که ندیده تو را. گفت تو ان زمان بسیار زیبا بودی و با وجود تو هر خانه ای رنگ و بو می گرفت.

فکر نکن ناامید شده ام!

شایعه هایی در موردت شنیده ام. می گویند با مرگ می توان به دستت اورد. خواستم جانم را بگیرم اما راستش ترسیدم. اخر اگر می مردم راه برگشتی برایم نبود، کنارش گذاشتم. گفتند تو را می توان در بی نهایت ها یافت، گفتند تو در دل همه هستی، دروغ بود. گفتند تو مهربانی، دروغ بود زیرا تو موجودی بی رحمی. عجیب است که زمانی دوستت داشتم، فهمیدم تو جایگاهی در قلبم نداری. من به شدت به تو احتیاج دارم اما باید با کمی ها ساخت. در راه خواهر ها برادر هایت را دیدم ولی حتی انها هم تو را فراموش کرده اند. روی نیمکت های کنار خیابان نشستم، گنجشکان بی وقفه از نبود تو می خواندند. همینطور که به سگ های ولگرد کوچه و خیابان ها خیره شده بودم، پیرمردی را دیدم که کم کم باید سنگ لحدش را برایش اماده می کردند. گویی کور بود و راهش را نمی یافت. دستی روی شانه اش کشیدم و پرسیدم: (نمی خواهی بمیری؟!)

جواب داد: (همین که تو در راه پیدا کردنش بمیری کافیست)

پرسیدم: (از کجا می دانی که هستم و دنبال که می گردم؟)

لبخندی زد و دستش را میان ریش های پر پشت سفیدش فرو برد. بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد راهش را کشید و رفت. بعد از ان روز دیگر او را ندیدم. بار ها و بار ها به همان نیمکت بازگشتم و با جای خالی او مواجه شدم. می دانستم او از تو خبر دارد.

گاهی اوقات تمام دنیا برای شکستنت دست به دست هم می دهند. گاهی وقت ها کلاغ ها برای خرد شدنت، اموالت را بی رحمانه می برند تا نیازمند و دست به دامان دیگران شوی.زمان هایی می رسند که کفتار ها برای مردنت تکه تکه های روحت را به دندان می کشند و قطره قطره ی خونت را می مکند و به سلامتی این بردشان آوازی سر می دهند و همدیگر را مهمان هم می کنند، و گاه با بی رحمانه ترین حالت ممکن از طرف رفیقت سنگ می خوری و همین سنگ، همان است که از جلوی پایش برداشته ای و راه را برایش هموار کرده ای.

شب شد. ستاره ها همراه اشک ابر ها باریدند، مرد ها از سر تنهایی از زیر سقف نداشته شان بیرون می زنند و ناله هایشان زیر فریاد رعد و برق گم می شود. گربه ها به طور کثیفی خود را به همان ادمیزادهایی می مالند که نمی توانند کمی مراقب خود باشند. سگ ها دستان خود را گاز می گیرند و ارام خود را سرزنش می کنند.

کودکان بی سر پناه دستان خود را جلوی روح های غریب جلو می برند و در عوض روح پاکشان، همان خنجری را می گیرند که در اینده به قلب برادرشان خواهند زد.

باغبان های زخم خورده گل های کینه را در دل زمین می کارند و در این میان، شاهد درد زمین هستیم. اما ما انسان ها هستیم که باید شلاق درد او را بخوریم. در اینجا پدر و مادر ها می جنگند و این بچه ها هستند که با بی قراری رشد می کنند و اینده خود را نابود می کند و همین کودک، همان نوجوانی است که مرگ را می خواهد و در اینده دور درست مثل من شبگرد و یا بهتر بگویم، ولگردی بیشتر نمی شود.

میان تنهایی های شب و خودم قدم زدم. صدای پارس سگ های لگد خورده را می شنیدم. حتی دردی که می کشیدن را هم به خوبی حس می کردم. گذاشتم از ذره ذره ی وجودم تغذیه کنند و در مقابل ان کمی امید به زنده ماندن به من دهند. نمی دانم چرا کسی از من نپرسید و چرا کسی برایش مهم نبود که من میخواهم در این دنیای لعنتی که برادر برادر را می کشد و حتی استخوان های همدیگر را هم گوشه ای خاک می کنند تا در زمان نیاز از ان بخورند و جان بگیرند، باشم یا نه.

گرگ هایی را دیدم که به صفت تبدیل شده اند و خود را به جای سگ گله میان گوسفندان جای داده اند. راستش را بخواهی کمی دور تر از شهر که رفتم، گوسفندانی را دیدم که بی پروا می چریدند و خود را می پروراندند تا هنگام مرگ خود، سرزنش نشوند. چوپانی را دیدم که نیشخند زنان گله اش را هدایت می کرد و پشتش را به سگ های گرگش گرم کرده بود.

خودم را میان انبوه تاریکی گم کردم. خندیدم و بخاطر قهقهه هایم گریستم. ترسیدم و بخاطر ترسم شجاعانه جنگیدم.

دختری را دیدم که چشمش به لباسی بود که در ویترین بزرگ ترین و گران فروش ترین فروشنده شهر بود و با حسرت خود را در ان خیال می کرد. به راستی که جهان هم زیبایی های خود را دارد اما متاسفانه نا برای دیدن ان روی خوشش تلاشی نکرده ایم.

دم دم های صبح از فکرت بیرون امدم و به کودک کار درونم پیوستم. سعی کردم خود را در اغوش بگیرم و دیگری را سیر کنم از شنیدند امید. چه کسی می داند که کی به تو خواهم رسید. شاید هیچ زمان. باید باری دیگر برای چد لحظه هم که شده چهره ی زیبایت را بینم.

به اولین کوچه ای که رسیدم داخل شدم.
عجیب است.

کسی را دیدم که شاید ندیدنش برایم خوب بود. من با نداشتنش چیز های زیادی درک کردم. ترس را حس کردم. غم را به جان خریدم و خندیدم!

من خود را درون اب دیدم. فرد درون اب همانی بود که میخواستم. باور نمی کردم که بالاخره ارامش را پیدا کردم.

بودن من خودش پارچه ای از ارامش است.