دستاوردهای من از ۳ ماه و اندی غربت
حرفهایی که توی این نوشته مینویسم از جنس تجربه کردنه….
روزی که رفتم، خیلی عصبانی بودم، نخبگیم زیر سوال رفته بود و کندی تکم توی هوا بین طبقه های ۳ و ۲ و ۱ در حال امضا و ترس بود. یادم نمیره روزی رو که بد جور خون دماغ شدم و حساسیتم شروع شد.. من به ترس حساسم.. به آزادی نداشتن حساسم.. به منطقی نبودن حساسم.. آقا من حساسم… یاد هزار و یک چیز غیر درست میوفتم و حس میکنم الاناست که بزنم زیر گریه.
م راست میگفت… چیزی هست که هر بار از خودم میپرسم چرا… به قول ف غمی هست که روی سینم نزدیکه..
ولی من آدم موندن و غم و غصه خوردن نیستم.. پرندم… میپرم..
وقتی پریدم، همه چی رو گذاشتم و رفتم. از همه کانال ها و کتابها و کلاسها و لباس ها و پایان نامه دست شستم… فقط رفتم…
شنیدین میگن وسط کار سخت که ذهن استاک شده، برین یه بازی کامپیوتری کنین یا فقط دراز بکشین.. مغز کم کم از استاک بودن در میاد.. دقیقا من.. تجربه های دیگه باعث شد توی تجربه زندگیم پخته بشم..
بنده خدا م که هر چی میگفت تو خیلی فرق کردی من میگفتم فکر میکنم فقط صبرم بیشتر شده..
چند تا چیز دست به دست هم داد.مهمترینش این بود که وقتی اومدم هیچی به خاطر من تغییر نکرده بود… هیچ کس هیچ کاری نکرده بود.. از اینکه من نبودم ابراز ناراحتی نبود.. و این دقیقا خرده مرگ بود..ترسی که قشنگ حسش کردم و در پیش اون همه اضطرابها که فلانی و بهمانی چی فکر میکنن رنگ باخت
بعد خبر فوت یه ضربه دیگه بهم زد.. یکی که با بدبختی و تلاش و اضطراب قبل از اسفند دفاع کرده بود، مرده….. حجم مسخره بودن اضطراب اینجا خیلی بیشتر من رو میخکوب کرد.. یاد تمام جلسه های دفاعی افتادم که برای ارشد و دکتری رفته بودم و تمام حرفهای منطقی یا مسخره دانشجوها و اساتید درباره دفاع..
یاد پوچ بودن دفاع اینجا افتادم وقتی که مطمئنی بعدش هیچ آینده ای نیست.. و سوختم.. از حرف مسخره یکی که گفت چرا به آینده اینقدر فکر میکنی.. هی میگی “نمیدونم میخوام با زندگیم چیکار کنم” آخه با وفا…. میدونم که خودت هیچ دغدغه مالی و آینده و اینها نداری. ماشین و خونه و شغل و خانواده و…. ولی این حرف خدایی میسوزونه… من اگر آیندم رو نبینم.. برای چی تلاش کنم؟ مثل این میمونه که یکی میخواد بره کیش… هواپیما نیست.. راه زمینی هم قطار و ماشین مستقیم نداره.. باید چند تا راه رو چک میکنه…. همینجور پیاده و خسته یه راهی رو گرفته.. با یکی توی کیش حرف میزنه به امید کمک که آقا تو چطور رسیدی؟! .. میگه غمت نباشه.. از لحظه حال لذت ببر.
میدونم. به خدا میدونم باید از لحظه حال لذت برد. ولی وقتی داری میری غرب به جای جنوب و مطمئنی این راهی که میری میرسه به کویر لوت… خوب اگر بدونم حداقل راهم رو عوض میکنم.. یا تجهیزات با خودم میبرم که لذت آیندمم داشته باشم. نه لذت الان در راه فنا شدن آیندم.
یک خبر دیگه اینکه یکی خودکشی کرد.. آقا ما نفهمیدیم کی بود و چه کرد.. ولی هیچی ننوشت و ملتی رو درگیر قتل یا خودکشی بودن شکل مردنش کرده… و خانواده هایی داغدار و عصبانی.. و تمامی تداعی های خودکشی توی دانشگاه و مدرسه که دیدم جلوی چشمم رژه میرن و خبر از فانی و پوچ بودن این زندگی میدن.
و دکتر جان نشسته و میگه این نسل خیلی خطر میکنه.. ما خیلی توی خودمون میریختیم.. دارن خودشون رو نابود میکنن.. من به این نسل آفرین میگم.. حداقل یه کاری میکنن.. اگر کسی کاری نکنه، این کشتی سوراخ آروم آروم توی آبهای منجمد، با کلی سرنشین خواب غرق میشه… بزارین حداقل یک گروهی ترقه بازی کنن.. شاید یکی ما رو دید.. شاید تونستیم آب رو گرم کنیم.. شاید تونستیم از این کشتی بریم بیرون یا این کشتی رو نجات بدیم..
خلاصه که من دیگه توی این کشتی نمیمونم.. کشتی رو میبخشم به آدمهای خوابش… چون انگار کسانی رو که خودشون رو زدن به خواب نمیشه بیدار کرد.
دیگه تصمیمم رو برای اینکه چیکار کنم با زندگیم گرفتم.. دو راهی های مسخرم رو کنار میگذارم.. و جهت تلاشم رو عوض میکنم.. با همه صحبتهایی که توی گوشمه در مورد کشورهای مختلف.. اسکاندیناوی.. آینده ای روشن.. من آیندم رو اینجا میسازم.. ازش لذت میبرم. به هیچ جای خاصی هم نمیخوام برسم..
فقط با دستبند آبی و سفید و قهوه ای… میرم به آرزوهام برسم و ببینم و تحقیق و تلاش برای کاربردی کردن تحقیقات کنم… این دفعه پیش آدمهای درست میرم. قول میدم. آدمهایی که ازشون یاد بگیرم و از پیششون بودن به جای اضطراب.. حس انسانیت و شرافتم بیشتر بشه… من پرندم.. تا وقتی که پر پرواز دارم، میپرم.
همین. کاش یادم نره.. هیچ وقت یادم نره که میتونم پرواز کنم.
دیدگاهتان را بنویسید