banner

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

سخنی از نویسنده: انگیزه نوشتن این سفرنامه بعد خواندن چند سفر نامه از آقای منصور ضابطیان در من ایجاد شد. مشتاقانه مشغول نوشتن داستان سفرم به تبریز شدم. دلیل این انتخاب هم خاص بودن این شهر بود.

با اینکه در نوشته شدن فصل‌های مختلف سفرنامه‌ام کمی وقفه ایجاد شد، اما تلاشم را برای روان بودن ماجراها کردم تا شما هم با خواندن این سفرنامه حس‌وحالی شبیه من پیدا کنید و برای پرداختن بیشتر به حس‌وحال مکان‌ها کمی از شرح جغرافیای آن‌ها فاصله گرفتم.

تابستان داغ ۱۳۹۸

بلیط ساعت هفت صبح بود. من که از ذوق‌وشوق، شب قبل هم نخوابیده بودم، از ساعت ۵:۳۰ در راه‌آهن حاضر بودم. هیجان‌زده و سرگردان!

چند سالی بود که سوار قطار نشده بودم. از آنجایی که عاشق قطار هستم، دلم برای تخت‌های دو طبقه و پنجره بزرگش که یک نردبان کوچک آن را به دو نیمه تقسیم می‌کند، تنگ شده بود.

پله‌ها را یکی‌درمیان بالا رفتم. خودم را به قطار رساندم. کوپه‌ام آخر واگن بود. پیدا کردنش طولی نکشید. چمدان‌ها را گوشه‌ای گذاشتم. طبیعی است که به سرعت رفتم سراغ یکی از تخت‌های بالایی و بی‌خوابی شب قبل را جبران کردم.

بعد دو ساعت با صدای در از خواب پریدم. مسئول چک بلیط‌ها بود. با دیدن من شروع کرد ترکی صحبت کردن. من حتی یک کلمه هم نفهمیده بودم. مظلومانه تقاضا کردم جملات را به فارسی ترجمه کند.

با شنیدن این حرفم تعجب کرد و گفت: «کم پیش می‌آید در قطار مشهد-تبریز کسی ترکی بلد نباشد.»

من هم برای دفاع گفتم مشهدی هستم و به دیدن تبریز می‌روم. او هم آرزوی سفری خوش برایم کرد و در را بست. چند دقیقه بعد با آبمیوه انبه و کیک پرتقالی برگشت. این ترکیب غیرقابل‌تحمل را که هیچ علاقه‌ای به خوردنشان نداشتم به دستم داد.

پَکَر به تخت کوچک و لرزانم برگشتم. راه زیادی مانده بود. من که یک دقیقه هم سر جایم بند نمی‌شوم، حسابی بی‌کار بودم. در نهایت برای سرگرمی دست به دامن مجله‌های کنار تختم شدم که هیچ چیز جذابی نداشتند حتی یک عکس یا شعر زیبا!

از پنجره بیرون را نگاه کردم. هنوز به جاهای سرسبز و زیبای مسیر نرسیده بودیم. آن طرف پنجره فقط زمینی زرد و آسمانی آبی بود.

به فکر عکاسی افتادم. تلفنم را برداشتم و رفتم داخل راهروی باریک قطار که پنجره‌های یکدستش سوژه مناسبی برای عکس‌هایم بود. بعد از عکاسی به کوپه‌ام برگشتم.

نمایشگر را روشن کردم تا شاید فیلم جالبی گذاشته باشند، اما فیلم جدیدی نبود. مجبور شدم فیلم تابستان داغ را برای دفعه هزار و یکم ببینم، چون در آن ساعت از تماشای در و دیوار کوپه و منظره‌های بیرون که فقط سیاهی خالص بودند، بهتر بود.

فیلم تمام شد. چاره‌ای جز خوابیدن نداشتم. کارهای قبل خواب را کردم. تختم را که خیلی ایمن بود، با چند ملافه ایمن‌تر کردم. بعد صحبت با یکی از دوستانم که در طول راه حسابی سرش را به درد آورده بودم، خوابیدم.

در کمال تعجب خوابم برد، چون معمولا تکان‌های قطار مانع بزرگی در برابر خوابیدنم بودند. صبح با صدای همهمه مسافران بیدار شدم. ملافه‌ها را تحویل دادم و خوشحال از قطار پیاده شدم.

به دنبال گدا

تبریز از همان ابتدا حساب خودش را از نقاط دیگر ایران جدا کرد. سوار تاکسی شدم و راه افتادیم. در تمام مسیر چشمم را تیز کرده بودم تا در کوچه‌پس‌کوچه‌ها گدایی پیدا کنم، ولی هیچ خبری از گدا نبود. همه سر یک کاری بودند، حتی شده کاری کوچک مثل دست‌فروشی که خیلی هم زیاد بود.

هتلم در یکی از معروف‌ترین چهارراه‌های تبریز بود. دسترسی به جاهای دیگر شهر آسان و سریع بود. به چهار راه آبرسان که رسیدیم، جلوی در بزرگی که بالای آن نوشته شده بود هتل گسترش پیاده شدم.

لابی مرتب و تمیزی داشت با چند دست مبل راحتی و میز. خوشبختانه تمام قسمت‌های هتل تمیز و مرتب بودند. از رستوران و سالن صبحانه بگیرید تا استخر و حیاط کوچک هتل.

هتل تنها یک ایراد داشت و آن هم کوچکی دو آسانسورش بود که چند دقیقه‌ای آدم را معطل می‌کردند. این معطلی برای مسافران خسته، گرسنه و خواب‌وبیدار سرسام‌آور بود، هر چند در مقایسه با نقاط‌قوت هتل نقص بزرگی به شمار نمی‌آمد.

بعد از یک نگاه کلی و سروگوش‌آب‌دادن در هتل، مشتاقانه به سالن صبحانه رفتم. بسیار تمیز بود و رنگارنگ با میزهایی که هرکدام یک گلدان گل داشتند.

صبحانه هم سلف‌سرویس بود و آیتم‌ها هم مثل هتل‌های دیگر بودند، البته منهای چند مدل شکلات صبحانه که حسابی دلم را برایشان صابون زده بودم.

بعد از صبحانه و اطمینان از اینکه اتاقم تا قبل از ساعت ۱۲ ظهر آماده نمی‌شود و امانت‌گذاشتن چمدان‌هایم در هتل، به دیدن چند مکان نزدیک به هتل رفتم.

در ابتدا به دیدن چند موزه رفتم. بعد به بازار تربیت رفتم. این بازار خیابانی است سنگ‌فرش‌شده، مملو از گاری‌های خوراکی، درختانی که روبه‌روی هم و به موازات مغازه‌ها کاشته شدند، گلدان‌های گلی که در گوشه‌وکنار بازار قرار دارند و این مجموعه را خاص‌تر می‌کنند. اجناس همه مغازه‌ها هم قیمت مناسبی دارند و کیفیتی عالی!

از همین رو من تنها در چند ساعت بعد از ورود به تبریز، چند خرید خوب کردم که در سفرهای قبلی کم پیش آمده بود. برای جلوگیری از تمام‌شدن پول‌ها در روز اول تصمیم گرفتم به هتل برگردم.

ساعت ۱۲ ظهر بود. اتاقی در طبقه نهم در انتظارم بود. کارت اتاق را گرفتم و با صبوری منتظر آمدن آسانسور شدم.

هر طور بود به اتاق ۹۱۳ رسیدم.

اتاقی مرتب با یک تراس که تمام خیابان‌های اطراف از روی آن دیده می‌شد با یک تخت گرم‌ونرم با ملافه‌های سفید، چند کمد، تلویزیون، یک میز و صندلی که برای صرف چای عالی بودند.

چمدان‌هایم را گوشه‌ای گذاشتم و سریع رفتم سراغ امتحان حمام که عادت همیشگیم است. حمام بزرگی بود، اما وان نداشت. استخر کوچک طبقه منفی یک این کمبود را جبران می‌کرد.

بعد از حمام و خوردن چای به رستوران رفتم تا برای اولین بار غذای سنتی تبریزی‌ها را تست کنم. قیمه سفارش دادم که واقعا بی‌نظیر بود. مثل یک غذای خانگی خوش‌رنگ و بو و جا افتاده و از همه مهم‌تر سالم.

بعد از ناهار به رسم ایرانیان یک چرت کوتاه زدم وآماده رفتن به ایل گلی یا به قول خود تبریزی‌ها شاه جلی شدم.

با اینکه در تبریز جلوی در تمام هتل‌ها و مکان‌های توریستی همیشه تعداد زیادی تاکسی حضور دارند، اما تاکسی آنلاین انتخاب بهتری است، چون هم قیمت مناسبی‌تری دارد و هم در همه جای شهر به دنبال شما می‌آید.

ایل گلی که نامش به معنای استخر بزرگ است، جایی است شبیه پارک ملت خودمان با یک استخر بزرگ، چند قایق پدالی کوچک، چندین رستوران و مغازه و یک هوای خنک که اواسط تابستان هر جایی نمی‌شود آن را پیدا کرد.

هر چند در تبریز هوا همیشه خنک بود، البته برای یک مشهدی که در آن ماه‌ها در دمای ۴۰ درجه به سر می‌کرد.

این منطقه از نظر تبریزی‌ها هوا خیلی گرم بود. یک روز سوار تاکسی که بودم، به راننده گفتم: «چه هوای خوبی دارید در چله تابستان!»

با چهره‌ای متعجب گفت: «خانم چه هوایی! چند روزه تبریز مثل جهنم شده. دما ۲۷ یا ۲۸ درجه هم شده.»

آنجا بود که از تصور یک تبریزی در دمای ۴۰ درجه خنده‌ام گرفت. واقعا نمی‌دانستم چه بگویم. بعد از دیدن شاه جلی و گشت‌وگذار در شهر به هتل برگشتم. به خانمی که پشت میز اطلاعات نشسته بود، سفارش یک ماشین دادم تا فردا من را به جلفا و آسیاب خرابه ببرد. این مکان‌ها چند کیلومتری از شهر فاصله داشتند.

روز بعد رأس ساعت ۷ راه افتادیم. راننده مردی خوش‌اخلاق و دلسوز بود که تقریبا ۶۰ سال داشت. فارسی را سال‌ها پیش در مدرسه یاد گرفته بود. کم پیش آمده بود که با کسی فارسی صحبت کند. برای همین معنای بعضی از کلمات را از یاد برده بود و لهجه عجیبی هم داشت.

مثل تمام تبریزی‌های اصیل در تمام راه از امام رضا(ع) پرسید و اینکه چه کیفی دارد مشهدی بودن! اصولا تبریزی‌ها علاقه خاصی به امام رضا(ع) دارند.

خلاصه آن قدر حرف زدیم تا وقتی که رسیدیم به آسیاب خرابه، جایی که آبشار داشت و یک آسیاب آبی که هنوز کار می‌کرد.

با شنیدن واژه آبشار، تصور آبشاری بلند و پر زور بین انبوه درخت‌ها در ذهنم تداعی شد، اما واقعیت چیز دیگری بود.

آبشاری کوتاه و کم‌زور طوری که فقط چند قطره آب از روی برگ‌های سبز دیواره صخره می‌چکید و رودخانه باریکی تشکیل می‌داد، ولی همان آبشار کوچک هم باعث جمع‌شدن خانواده‌ها شده بود.

آبشار را ترک کردیم. راه افتادیم به سمت olfa/jolfa-attractions/. مسیر سرسبز بود و بسیار زیبا! در تمام راه رود ارس آبی و خط مرزی ایران-جمهوری آذربایجان و ارمنستان دیده می‌شد.

هر از گاهی قطاری هم از پشت آن عبور می‌کرد. حس جالبی داشتم. همیشه دیدن خط مرزی برایم جذاب است، این که می‌دانم تنها تا جای آن سیم خاردارها کشور من است و آن طرف معلوم نیست چه خبر است!

جاده باریک بود و سربالایی. سمت چپمان کوهی زیبا قرار داشت و آن طرف هم که رود ارس پر آب و جوشان.

راه کمی طولانی بود. به نزدیکی کلیسا که رسیدیم، باید پیاده می‌شدم. بقیه راه را پیاده‌روی کردم تا کم‌کم سقف کرم رنگ کلیسای سنت استپانوس نمایان شد. کمی بعد چشمه‌ای دیدم که درست روبه‌روی در ورودی کلیسا قرار داشت.

بلیط گرفتم و وارد شدم. کلیسا یک راهروی بلند و تاریک داشت که از یک سمت به سالن اصلی و از سمت دیگر به حیاط، ایوان و موزه می‌رفت. حیاط چند درخت داشت و ایوان هم با پله‌ها و نرده‌هایی چوبی حسابی شلوغ بود. موزه هم مثل همیشه پر بود از دعاهای دست‌نویس، کتاب، مجسمه و خلاصه کلی اشیاء قدیمی!

برای من بودن در جایی که متعلق به مردمانی است با دینی متفاوت، بسیار اسرارآمیز بود. کشف‌کردنش هم دشوار.

از کلیسا بیرون آمدم و دبه آبی را که راننده به دستم داده بود، پر آب کردم. همچنان حس‌وحالم شبیه آلیس بود در سرزمین عجایب.

در تمام راه برگشت به فکر شمع‌هایی بودم که مردمانی از گذشته تا به حال روشن کرده بودند. شاید برای رهایی از مشکلات یا شاید هم برای استجابت دعاهایشان.

تمام کلیسا یک حس‌وحال داشت و سالن اصلی حس‌وحالی دیگر! تمام سعی خودم را کرده بودم برای خواندن و فهمیدن دعاهای سر درها، اما هیچ چیز نفهمیده بودم.

در همین فکرها بودم که به ساعت نگاهی کردم. ۴ بعد از ظهر بود و حتما ناهار هتل تمام شده بود. از راننده که اصلا خسته به نظر نمی‌رسید، خواهش کردم بعد رفتن به بازار تبریز و بازار جلفا به یک رستوران نزدیک برویم تا دلی از عزا در بیاورم.

بازارها چنگی به دلم نزدند. زود برگشتم توی ماشین. چند متر جلوتر رستورانی بود که راننده از غذاهایش خیلی تعریف می‌کرد و خیلی هم بیراه نمی‌گفت.

آن ناهار مفصل با سالاد و سس مخصوص صورتی‌رنگ حالم را دوباره جا آورد. مسیر برگشت کمی طولانی‌تر به نظر می رسید و ساعت ۶ رسیدیم به هتل.

در تبریز محال است شما میوه‌ای پلاسیده یا اصاصا چیز پلاسیده‌ای پیدا کنید. از آدم گرفته تا میوه و شیرینی همه سرحال و خوش‌رنگ و رو هستند و البته فراوان و متنوع. درباره غذا هم همین است، واقعا کیفیت‌هایشان عالی است.

از گاری میوه‌فروشی کنار هتل چند کیلو هلو خریدم. وبرگشتم به اتاق و در کمتر از یک دقیقه روی تخت نرمم به خواب رفتم.

پل‌های خوشمزه

تاکسی آنلاین منتظرم بود و من به دنبال لباسی گرم! شنیده بودم هوای خیلی سردی دارد و دوست نداشتم در جایی به آن زیبایی به بیمارستان یا درمانگاه بروم.

وقت در آن ۶ روز واقعا گرانبها بود. هیچ جایی برای اتلاف وقت نبود. بالاخره بلوز گرمی پیدا کردم و دویدم توی آسانسور خسته هتل.

بعد از حدودا یک ساعت رسیدیم به یک میدان کوچک که خیلی بالاتر از خیابان‌های دیگر بود. طبق معمول دور میدان پر از گاری‌های میوه بود.

از راننده پرسیدم: «با چی می‌شه رفت بالای بالا؟»

گفت: «باید منتظر ون بمونی تا بیاد و ببرت بالا، البته پیاده هم راهی نیست و فقط ۱۰ دقیقه طول می‌کشه.»

یادتان باشد هیچ وقت گول ۱۰ دقیقه تبریزی‌ها را نخورید، چون ۱۰ دقیقه تبریزی‌ها به زمان ما می‌شه نیم ساعت با ماشین!

من هم اشتباه نکردم و منتظر ون ایستادم. سوار شدم و کمی بالا تر که رفت، کل شهر زیر پایم بود. تمام خانه‌ها، چراغ‌هایشان، خیابان‌ها و ماشین‌هایی که اندازه قوطی‌کبریت شده بودند.

رسیدیم به آخر راه و پیاده شدم. مقابلم یک بازارچه صنایع‌دستی بود که از بافتنی تا شیرینی یا ظرف‌وظروف در آن پیدا می‌شد. قیمت‌های باورنکردنی هم داشتند.

مثلا خانمی ظرف‌های مختلفی را رنگ کرده بود و آن قدر ارزان می‌فروخت که چندین ظرف از او خریدم. از یک قسمت هم عروسک‌های بافتنی برای سوغاتی. از فروشگاه بیرون آمدم.

هوا واقعا سرد بود، به سردی زمستان‌های چند سال پیش مشهد. رسیدم به یک استخر که پر بود از اردک یا شاید هم مرغابی! دیگر انقدر باد بود که خطر بادبُردگی وجود داشته باشد.

در گوشه‌ای پناه گرفتم تا کمی آرام‌تر شد. بعد دور دریاچه قدم زدم. دوباره برگشتم به جاده ون‌ها که خلوت بود. چشم دوختم به آن منظره و غرق لذت شدم. دلم می‌خواست تمام تابستان را همان جا بمانم تا از گرمای فراوان جاهای دیگر در امان باشم.

جاده را کمی بالاوپایین رفتم. برگشتم جای بازارچه که کنارش هم یک رستوران نُقلی بود که میز و صندلی‌های زیبا و گل‌گلی جلوی در گذاشته بود.

وسوسه شدم که در آن هوا یک چای داغ سفارش بدهم تا کمی گرم شوم،ولی منصرف شدم، چون وقت برگشتن بود.

رفتم سمت ون‌ها و سوار شدم. بقیه راه را هم با تاکسی آنلاین برگشتم. ساعت تقریبا ۹:۳۰ شب بود. در تبریز مثل خیلی از شهرهای دیگر تمام مغازه‌ها ساعت ۱۰ تعطیل می‌شوند و شهر به خواب می‌رود.

جلوی فست‌فودی دور چهار راه آبرسان پیاده شدم. همان جا هم برای شام مرغ سوخاری خوردم. رفتم آن طرف پل که هتل بود. چراغ‌ها خاموش بودند و ماشینی هم در خیابان نبود.

نگاهی به دکه زیر پله‌های پُل انداختم که عصرها مشتری‌های زیادی داشت. این یکی از ابتکارات تبریزی‌هاست که زیر پل‌ها دکه‌های کوچکی می‌سازند و خوراکی‌های خوشمزه عرضه می‌کنند.

یکی دیگر از چیزهای جالبی که به محض ورود به تبریز توجه‌م را جلب کرد، اتوبوس‌های آکاردئونی بودند که در عمرم ندیده بودم، ولی قبلا رواج داشتند و ظرفیت بیشتری هم دارند.

هتلی به سبک نیاکان

این بار مقصد کندوان بود. یکی از مهم‌ترین جاذبه‌های توریستی اطراف تبریز که قدمتی ۷ هزار ساله دارد و همراه روستای میمند تنها روستاهای صخره‌ای جهان هستند که هنوز زندگی در آن‌ها جریان دارد.

در ابتدای روستا هتلی بود با اتاق‌هایی کندویی که در دل کوه کنده شدند و برای توریست‌ها یک شب اقامت در چنین هتلی، تجربه‌ای به‌یادماندنی می‌شود.

چند متر بعد از هتل، خانه‌های کوچک و سرد شروع می‌شدند. در مقابلشان هم چند استراحت‌گاه بود و یک رودخانه که البته آب کمی داشت.

یکی از ساکنان آن جا که از آشنایان راننده بود، من را به خانه‌ای برد که پدر پدر بزرگش سال‌ها پیش کنده بود. خانه هیچ اتاقی نداشت. تنها یک قسمت کمی مجزا بود که آن هم آشپزخانه بود. به جای مبل هم سکوهای کوتاهی ساخته بودند. اصلا جایی برای مبل نبود.

کل خانه به زور شاید ۱۸ متر می‌شد. آن هم با یک سقف کوتاه!

بعد از کمی استراحت در خانه با صاحب خانه گشتی در روستا زدیم، چون ساکنان روستای کندوان علاقه‌ای به گشتن توریست‌ها در روستایشان ندارند، ولی با یک محلی خیالشان راحت‌تر می‌شود.

یکی از کارهایی که باعث شده زندگی در کندوان همچنان ادامه داشته باشد، ساخت بخش جدید روستاست. روستایی‌ها هم می‌توانند یک خانه امروزی داشته باشند و از امکانات آن استفاده کنند و هم از خانه‌های صخره‌ای مراقبت و استفاده کنند.

کسب‌وکارشان هم از آن جایی که عسل کندوان معروف است، عموما یا فروشندگی عسل و صنایع‌دستی است یا چوپانی.

نکته جالبی که از کندوانی‌ها شنیدم این بود که تونل کندوان در جاده شمال را هم کندوانی‌ها حفر کردند و به همین دلیل اسمش تونل کندوان است.

از کندوان چند دبه آب و عسل خریدم. به پیشنهاد آقای راننده مشتاقانه راه افتادیم به سمت دریاچه ارومیه، چون از ـن جاده راه کمتری بود.

خوشبختانه ارومیه دوباره آب داشت و از خشکی نجات پیدا کرده بود، اما حیف و صد افسوس که انبوه زباله‌های کنار ساحل و قایق‌های به گل نشسته نشان از بی‌توجهی داشتند.

دلم حسابی گرفت که چرا دریاچه‌ای به این مهمی باید رها شده باشد به حال خودش؟

کنار آب ایستاده بودم و دلم پر می‌کشید برای آب‌بازی، اما به حرف راننده گوش کردم و حتی کمی از کفشم را هم داخل آب نکردم، چون نمک زیاد آب باعث سوختن شدید بدن می‌شد ودوش‌ها هم خراب بودند.

آخر پل می‌رسید به ارومیه که نقل‌های معروفی دارد. پایین تمام پل را پر از سنگ‌های بزرگ کرده بودند تا آب روی پل نیاید، البته در آن سال‌هایی که دریاچه پر آب‌تر از این روزهایش بود! الان آب به روی آن سنگ‌ها هم نمی‌رسید، چه برسد به بالای پل!

ولی باز هم کاچی به از هیچی! هنوز هم تا چشم کار می‌کرد، آب بود و آبی ارومیه هر چند کمتر.

وقتی به جایی می‌روم که صحبتش را زیاد شنیدم و می‌شنوم خیلی هیجان‌زده می‌شوم، مثل رسیدن به یک آرزو می‌ماند؛ البته اگر آرزوهایتان شبیه من باشند. دیدن مکان‌های جدید و خاص پرتم می‌کند به یک دنیای دیگر و تا مدت‌ها آثاری از آن دنیا در من می‌ماند.

دروازه سرکاری

روز پرکاری در پیش بود با کلی پیاده‌روی. مقصد قلعه بابک از actions/ بود. راهش انقدر طولانی بود که برگشت از وسط راه عاقلانه‌تر از ادامه دادن به نظر می‌رسید. رفتن و رسیدن به آن جا پایی می‌خواست توانا و مغزی کنجکاو که هر دو را داشتم. تصمیمم را گرفتم.

صبح همان ساعت همیشگی صبحانه خوردم و راه افتادیم. حدود ۲ ساعت با ماشین راه بود و خدا می‌داند چند ساعت با پای پیاده.

قبل از قلعه یک روستا بود که زغال‌اخته‌های خوش‌رنگی داشت. برای امتحان یک پلاستیک بزرگ خریدم که البته دوست نداشتم و در تبریز گذاشتم. ماشین‌ها باید همان جا پارک می‌کردند و یک تکه مسیر را با آفرود می‌رفتیم تا به چادر عشایرها برسیم. بعد از آن پیاده‌روی بود تا قلعه.

در چادر عشایرها تخم‌مرغ و نان کاملا اصل خوردم. دل را زدم به دریا. از چهره کسانی که برمی‌گشتند، می‌شد مسافت را حدس زد، اما باز هم نمی‌شد تا آن جا بروی و قلعه را ندیده برگردی.

مسیر بسیار زیبایی بود. منظره‌ای بکر و دست‌نخورده از طبیعت که کوچک‌ترین اثری از انسان در آن دیده نمی‌شد. حدود یک ساعت پیاده‌روی کردم تا بالاخره رسیدم به دروازه قلعه.

نفس راحتی کشیدم و وارد شدم. غافل از اینکه آن طرف دروازه خبری از قلعه نبود. فقط راه بود و پله! قلعه در بالاترین نقطه کوه روبه‌رویی بود و همچنان همان‌قدر دور.

خوشبختانه بعد آن دروازه قلابی، یک دکه خوراکی بود که آدم را شارژ کند. نشستم و آبمیوه خوردم و بعد دوباره راه افتادم.

خیلی‌ها همان جا ناامید می‌شدند و برمی گشتند، اما من باید به قلعه می‌رسیدم. راهم را ادامه دادم تا به پایین کوه رسیدم. از آن جا تا قلعه راه کمی مانده بود و البته انرژی کمتری.

پله‌ها را هن‌هن‌کنان بالا رفتم و رسیدم به در قلعه. این بار واقعا آن طرف در، قلعه‌ای بود قدیمی و باشکوه در جایی که دست کمتر کسی به آن می‌رسید.

از پنجره‌ها و حفره‌های دیوارهایش تمام کوه‌های اطراف را می‌شد رصد کرد. پرنده پر نمی‌زد. پشت حفره‌های پایین یکی از دیوارها نشستم و مثل یک سرباز متعهد دیده‌بانی دادم، اما خبری از لشگریان دشمن نبود. من هم بیخیال جنگ شدم و رفتم سراغ عکاسی.

راه زیادی آمده بودم. هر طور بود باید جبران می‌کردم و تا می‌توانستم و گوشی حافظه داشت، عکس می‌گرفتم. گوشه‌به‌گوشه قلعه را با دقت به خاطر سپردم و آماده برگشت شدم، شاید اولین و آخرین دفعه‌ای بود که آن جا را می‌دیدم، ولی خدا را چه دیدی؟ شاید دفعه بعد با نوه‌هایم بروم.

حق چاپ محفوظ

شب آخر بود و من بی‌کار و خسته روی مبل ولو شده بودم. بهترین زمان برای جمع‌وجور خاطرات بود.

چمدانی را باز کردم و خاطرات بازار ولیعصر و بوی باقالی‌هایش را گذاشتم کنار بازار تربیت. مسجد کبود با کاشی‌هایی لاجوردی را گذاشتم گوشه دیگر چمدان.

خانه استاد شهریار، حوض کوچک زیرزمینش و همه خاطرات دیگر را هم جا دادم. توصیه آقای راننده که گفته بود یک ساندویچی نزدیک بازار تربیت می‌شناسد که بسیار ارزان است وخودتان پرش می‌کنید را روی رو گذاشتم تا اگر لازم شد بردارمش.

در چمدان را به زور بستم و خاطرات چهار راه آبرسان را روی چمدان گذاشتم تا فردا صبح بردارم.

به امید دیدار

چمدان‌ها را در هتل گذاشتم و رفتم در شهر گشتی بزنم. دلم هوای خانه را نکرده بود. تبریز را دوست داشتم، تاریخش را، غذاهایش را، مردمانش را با همه غافلگیری‌هایش و میدان ساعت تبریز را!

شهری بود زنده و هیجان‌انگیز …از آن شهرهایی که هر چقدر بی‌هدف در خیابان‌هایش قدم بزنی، خسته نمی‌شوی و همیشه چیزی برای سرگرم کردنت دارد.

بی‌شک از بهترین سفرهایم بود که کاش بارها تکرار شود. امیدوارم باز هم بارها به تبریز بروم و در راه برگشت از ساندویچی دوست آقای راننده خرید کنم تا در هزینه‌ها صرفه‌جویی شود.

شما هم اگر گذارتان به تبریز افتاد، یادتان باشد دانه‌ای ۳۰۰۰ تومان است با نوشابه و مخلفات…برای راهتان عالیست.

<علی بابا / منبع

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *