کلاغ خاکستری

کلاغ خاکستری (نوشتم و انگار گریه کردم، همین چند دقیقه پیش یادم نمیاد)

کلاغ خاکستری

این یک داستان نانوشته از زیر خاکسترهایِ سیاهِ بالِ یک کلاغِ خاکستری است که وقتی زنده بود خاکستری بود. یعنی تا بود رنگش همین بود، اما وقتی مرد یه نفر به اسم سُهیب گرفت اون رو سوزوند، اعتقاد خودش رو داشت. یعنی اعتقاد حالا شاید مال خودش نبود، شاید یکی دیگه بهش گفته بود، اما فقط تونست انجام‌ش بده. تونست. شاید دروغ میگفت و اصلا چنین داستانی رو براش تعریف نکردن.

انگار مادرِ مادرِ پدرش، به مادر خود سُهیب گفته بود، فکر کنم مادر بزرگ مادر سهیب می‌شد، من سردر نمیارم، این رشته‌های فامیلی از اون کلاغ مهم تر نیستن.

گفت همون مادربزرگ پیره گفته بود؛ هیچ کلاغ خاکستری وجود ندارد، اگر دیدی، یعنی یک اتفاق در راه است، کلاغه نیست خیلی نادره و اصلا همون نیس.

ولی نگفت که اگه باشه اتفاق چی میتونه باشه. فقط همین از اون زن از سینه‌ها به این پسر بیست و دو ساله کمی مشکی خوش تیپ رسیده بود که باید کلاغ خاکستری رو می سوزوند و اصلا نمیدونستم  که خاکسترها رنگشون سیاه میشن. چون رنگ خاکستری از خاکستر گرفته شده.

ولی من دیدم هاا! یه روز تیوب پنجر موتور بابام که زیر کپر سایه‌بان آویزون بود رو کش رفتم، بعد تیوب موتور رو من سوزوندم، چند ساعت بعد سوخت ولی خاکستر نشد، اما خیلی جلز و لز میکرد، دود بدبوی سیاهی میداد و تا ساعتها تیوبه زنده بود و بعدش مرد، من احساس قدرت کردم، فقط همین حس رو یادم است. فقط یه چیز سوخته سیاه مانند بود که با دست به زورفشارش می آوردم و آردش میکردم  سیاه یود، خاکستری که خاکستری نبود.

از ترس پدر، دایی‌ها و مادر، رفته بودم خیلی دور از خانه با یک کبریت که از آشپزخونه چوبی و کپری مامان کش رفته بودم.

ولی ترس بچه‌های بزرگتر روستا که محله‌شون به دریا بزرگ. نزدیک تر بود و مخصوصا جنگل خیلی کوچیکی که اون موقع درخت و گیاه و پرنده درش بود، چیزی در اندازه شاید پونصد در پونصد متر دار و درخت و گیاه و اینا. توی بیایون خیلی واسمون باحال بود، فقط کمی ترسناک.

ممکن بود اونجا «آدم»، «منصور»، «خداداد»، «رحیم میش» شانسی گذرشون بیفته که از بابا و بقیه وحشتم ازشون بیشتر بود. بابا و دایی‌ها با شلاق و سیلی و لگد به جان منِ لاغر مضطربِ سی و چند کیلوی می افتادن، ولی رحیم میش اینا نه! با چیزی بدتر از لگد و شلاق و مشت به روح زخمی من. اما تا وقتی تیوبم سوخت و من تماشا کردم کسی نیومد.

ترسم از اینا تنها واسه من نبود، اما برای من خیلی خیلی شدیدتر بود، شاید مدتها گذشته بود و حالم کمی خوبتر شده بود که جرات تیوب سوزوندن رو در کنار جنگل کوچیک کنار دریا پیدا کردم، شبیه انسانی که زور میزد واسه زندگی کردن، حتا با روش خودش.

اگه سر و کله‌شون پیدا می‌شد و حتا کاری هم نمیکردن و با من نداشتن اما من از اضطراب و وحشت درونی‌ای که از چهارم دبستان با من بود بیشتر امکان داشت بشدت بترسم، یه ترس و اضطراب درونی، با هیچ کس نگفته بودمش. مگه میشد گفت؟!

اون لحظه‌ها فقط دوست نداشتم غذا بخورم، خیلی کم و همش دوست داشتم بخوابم و بخوابم، شبها کابوس ببینم و جیغ بزنم. یه چیزه دیگه بگم، مادرم پیشم نبود، نمیگم کجا بود، اما مجبور بود بره، تنها عشق و پناهم. این رفتن مادر خود داستانی مفصل است. از بلوچستان سوخته از نه تنها فقط و بی آبی، از فقر زندگی کردن به روش خیلی خیلی خیلی کم معمولی. فقط نذارید براتون از خیلی‌ها داستان بنویسم.

همه چیز خوب بود، فقط پدر مادر که زن دومش بود رو با خودش برد، جایی برد که من از مهر ماه تا تیر ماه قادر به دیدن، شنیدن، لمس کردن و بغل‌کردنش نبودم. خب انسان بودم با تَرَک‌های قلبم عادت کردم بی مادر باشم. (گریه میکنم، با سی و سه سال، الان – آقا/خانم فقط داستانه جدی نگیرید)

خب اضطراب از کجا شروع شد، اضطراب نه، مرگ یک وجود، یک آینده،یک زندگی، یک نفس کشیدن بدون درد در زندگی، یک انسان.

یه معلم یه روزی بهم گفت لوله دستشوی خرابه بریم درستش کنیم، از یه شهر از شمال استان بود، من گفتم خونه ما لوله نداره مامان با مشک از چاه آب می‌آورد، من بلد نیستم. یه جوری نگاهم نگاه کرد، توی عمق چشمام، روی صورت لاغر سبزه‌ام، ابروهای سیاهی که انگار دوست داشتن گره بخورن! گفت من بلدم،تو فقط

کمک کن. مادرم نیست، کسی است که دوستم داره ولی تا امروز بغلم نکرده، بعد که مادر رفت و نیاز داشتم بغل نشدم که هارهار گریه کنم، داد بزنم مامان من سیب زمینی سرخ کرده میخوام با نون روغنی.. مامان من.. مامان من.. الان راستش دوست ندارم با کسی حرفی بزنم، حتا مامان که…

وقتی با معلم رفتیم، خلاصه گفت لوله مشکل داره!

ترسیدم! فروریختم! گریه کردم! و دهنم باز شد برای جیغ!

گفت خواهشا جیغ نزن، برو گم‌شو با یک لگد انداختم بیرون و بعدش چیزی گفت که دقیق یادم نمیاد، راستش اگه بیاد هم نمیگم، شما هم دوست ندارید بگم. شاید دقیق یادم بیاد، کاش نمی اومد.

من. از اونجا و روز بعد حالی شبیه به نیمه مرگ. داشتم. یه حالت زنده مانند خاصی داشتم، بی اشتها و خواب آلود، به کسی نگفتم چی شده به هیچ کس نگفتم، پدر نبود، یهتر که نبود. می بود هم اصلا نمی فهمیدکه  من یه جور دیگه ام، یا در ترس و اضطراب دارم تکه تکه تموم میشم.

احتمالا فقط میگفت نمیدونم کجا میگرده با کی‌ها میپره و چی میگیره از سوپری ها میخوره.

وجودم مریض بود، هیچ چیزی باورم نمیشد، نبود مادر، قصد تجاوز یک معلم که مهربون بود. روحم که پر از اسید با شکل شیمیایی جدیدی به شکل بخار بود.

مریضی بقیه و اونا و تموم‌شون فقط سردرد، سرما خوردگی و تصادف ، بخیه و اینا بود.

دوسال بعد وقتی داشتم از مدرسه کذایی روستای بغلی می اومدم خونه (خوونه؟) از ماشین پرت شدم پایین چهل بخیه و یک ماه در خانه فقط با یه ور خوابیدم اونم با غذایی که فقط آب میوه بود.

فقط یه چیز سیاه سفت کوچلو سوخته بود، جوری که با دست میشد آردش کرد، ولی سیاه بود، خاکستر سیاه مثل کلاغ. این شاید شیره تریاک بود نمیدونم.

سُهیب بعدا یعنی چند سال بعد تریاکی شد، من هم پونزده شونزده سالم شده بود، روستامون پونصد نفر داشت، شاید هفتصد و چند ده خونه، شاید صدتا، بیشتر، کمتر، همین تعداد.

ولی چون اون زنِ نمیدونم چی چیه سُهیب نگفته بود اون اتفاق دقیقا میتونه چی باشه؟ من نظری ندارم، تریاکی بودن سهیب به نسبت زنده به گور بودن من با اعتماد بنفسی که گلوله‌های عجیبی خورده و وجودی به اسم من که هیچی نداره برای جنگیدن.

یعنی نه گفته بود بد میشه یا نه خوب. گفتم وقتی که من بیست سالم شد نظر سُهیب رو می‌پرسم. الان سی و سه سالم شده، انگار کلاغ خاکستری فقط خواب من بوده، سهیب روحش خبر نداره. ولی من این داستانها یادم است.

اگه شد یه روز تونستم میام تهران، مشهد، شیراز، اصفهان و یک دکتر روان‌شناس، آیا بنظر تو میپرسم کلاغ خاکستری داستانش خواب و خیال بود؟

باقی بصورت مستند راست هستند.

مجله اینترنتی توزلو

Share

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

10 − چهار =